می خواهم بنویسم...
می خواهم بنویسم انچه را که در دل و قلبم می گذرد
می خواهم از کسی بنویسم که عاشقش هستم
کسی که شب وروز ساعتها دقیقه ها و ثانیه ها در کنارم احساسش می
کنم بویش می کنم لمسش می کنم
هر روز میبینمش به اون سلام می کنم با او حرف می زنم دردودل می کنم
رازو نیاز می کنم از او می خواهم که برایم دعا بکند و برای او دعا می کنم از
خدا برای او و خانواده اش سلامتی می خواهم
با غمهایش غم دار می شوم و با شادیهایش شادمان می شوم
گاهی کنارم میشینه دستم را می گیره و دلداریم می ده و گاهی نازم می کنه
گاهی به او نزدیک می شوم انقدر که نفسشو احساس می کنم انقدر که
پلک به چشم نزدیکه انقدر که احساس می کنم او خود منه تنها قسمتی از
وجود من نیست بلکه تمام وجودم هست
بدون او هیچم بدون او زندگی معنایی نداره بدون او لبخندی وجود نداره بدون
او شادیها می میرند بدون او دنیا برای من مرده عشقی وجود نداره شیرینیها
تلخ می شن خوشیها غم می شن
هر لحظه شادم با او دارم پرواز می کنم به اوج می رم به بهشت می رم به
جایی می رم که چشمی ندیده و گوشی نشنیده به اونجایی می رم که
عشق معنا پیدا کرد به جایی می روم که خدا به اونجا خیلی نزدیکه
یه روز باد پنجره های خونمونو بهم زدو شیشه ها شکستن مردی اومدو تکه ای از اونو برداشت یه روز کنجکاو شدم ببینم چی کارش کرد
رفتم دیدم به جه زیبایی با اون سرگرمه و شاد کاش تکه های شکسته ی قلب منم کسی برمیداشتو باهاش شاد بود
پستت قشنگ بود به دلم نشست
موفق باشی.
آپدیت شد .